Thursday, July 29, 2010

فاضل نظري

گرفتار رهایی

ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»

به گرفتار « رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت

« بال» تنها غم غربت به پرستو ها داد

این که « مردم » نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که « یاران » ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

1 comment:

  1. دوستاني كه مي خواهند نظر بدند.
    در قسمت
    COMMENT AS : NAME/URL
    رو انتخاب كنند و اسمشون رو بدند.
    بعد نظرشون رو بنويسند .
    MER30

    ReplyDelete