گرفتار رهایی
ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»
به گرفتار « رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
« بال» تنها غم غربت به پرستو ها داد
این که « مردم » نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که « یاران » ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
دوستاني كه مي خواهند نظر بدند.
ReplyDeleteدر قسمت
COMMENT AS : NAME/URL
رو انتخاب كنند و اسمشون رو بدند.
بعد نظرشون رو بنويسند .
MER30